loading...
پورتال تفریحی دوستان
عـــضویت در سایت !!!

محمدرضا بازدید : 63 یکشنبه 31 شهریور 1392 نظرات (2)

 

علی سلام

فردا دیگه هیچوقت نمی بینمت ..این نامه رو مینویسم واز بالای حیاط میندازم خونتون ..فردا بخون..امشب خیلی خوشحالم ..قراره بعد شام من وخواهرکوچکم با مامان واسه همیشه بریم پیش بابا...خودت هم میدونی بابام دوسال رفته پیش خدا..

مامان میگه ما تو این دنیا کسی رو نداریم ...راست میگه ..از وقتی بابا رفته اصلا کسی طرف خونه ما نمیاد ..فقط بعضی وقتها یه آقایی با ماشین میاد وبرامون خوراکی میاره ...

 بقیه در ادامه مطلب

 

 

 

محمدرضا بازدید : 85 دوشنبه 25 شهریور 1392 نظرات (2)

 

چه حس عجیبیست می دانی عاشقت شدم اما نمی دانم کی و کجا بود این عشق به جانم افتاد و مرا در تبش می سوزاند چه خوشایند است برایم می خواهم بمانم در این حال خوش یادم هست

که به سن بلوغ هم رسیده بودم درکت نمی کردم

عاشقت نبودم

اما یکباره در من چه اتفاقی افتاد ؟ چه شد؟

شاید آن زمان که ندای (به من ایمان بیاور) را شنیدم

عاشقت شدم

اما

اما یادم می آید باز هم

نه

نه عاشقت نشدم

به دنبالت گشتم

آره

آره آمدم به دنبالت

تا از این سر کلمه به من ایمان بیاور با خبر شوم

می خواستم بدانم برای چه باید به تو ایمان می آوردم ؟

.::بقیه در ادامه مطلب::.

 

 

محمدرضا بازدید : 74 سه شنبه 12 شهریور 1392 نظرات (0)

 

روزی یک زن نقاش بسیار ماهر، برای فروش آثارش، نمایشگاه ده روزه ای در یکی از گالری های مجهز شهر دایر کرد. زیر هر تابلوی نقاشی هم قیمت نهایی اثر را نوشت. از آنجائیکه این زن نقاش، شهرت بسیاری داشت، هر روز افراد زیادی برای تماشا و خرید آثار او به نمایشگاه می آمدند.

پائین ترین قیمت یک اثر در این نمایشگاه، هفتادوپنج دلار بود ولی تابلوهایی با قیمت دویست دلار، هزار دلار و ده هزار دلار هم در این گالری دیده میشد.

در سومین روز از برگزاری نمایشگاه نقاشی، خانم کتی اچ مایرز بهمراه همسرش برای خرید چند تابلو وارد گالری شدند. در آنجا بانوی نقاش، میان تماشاگران علاقمند پرسه میزد و درباره آثارش به آنها توضیح میداد. خانم اچ مایرز با دیدن قیمت تابلوی "یک سبد گل برای مادلین" از بانوی نقاش پرسید:

بقیه داستان در ادامه مطلب

 

 

محمدرضا بازدید : 70 شنبه 09 شهریور 1392 نظرات (0)

 

آقای معلم با خانم و پسر ده ماهش اومد "مسابقه دوی چهاردست و پایی کودکان ده ماهه!".

 

مراسم جالبی بود با یه عالم جمعیت و بیست تا بچه ده ماهه که شرکت کننده اصلی مسابقه بودند.

 

مسئول برگزاری مسابقه به همراه دستیاراش و چند تا پلیس امنیتی، مردمو به پشت زنجیری هدایت کردند که در امتداد مسیر ده متری مسابقه کشیده میشد.

 

بعد از بستن لیست شرکت کننده ها و صحبت دو تا روانشناس، بالاخره بیست تا بچه رو گذاشتند ابتدای خط مسابقه. اما یهو اتفاقات جالبی رخ داد.

 

یه تعدادی از بچه ها به محض جدا شدن از مادرشون با جیغ و داد و فریاد، زمین و زمانو بهم دوختند!

بقیه داستان در ادامه مطلب

 

محمدرضا بازدید : 73 سه شنبه 05 شهریور 1392 نظرات (1)

 

 

دختر: مادرم چند ساله مرده

پسر: پدرت چی؟ زنده است؟

دختر: اره ولی کاش نبود

پسر: چرا؟!

دختر: زندگیمو خراب کرده واسه پول منو به مردا میفروشه...بایداز صبح تا شب خودفروشی کنم تا وقتی برمیگردم خونه پول بهش بدم ,ولی خودش بیکاره

صورتش خیس اشک میشه,پسر دستمالی از جیبش در میاره و جلو دختر میگیره

دختر اشکاشو پاک میکنه: در موردم فکر بدی نکنی به خدا من اینقدرام بد نیستم چاره ای ندارم تنها راهیه که میتونم پول ببرم خونه.

پسر: کسی رو نداری با بابات صحبت کنه واسه چی باید این بلارو سر دختر نازنینش بیاره؟

بقیه داستان در ادامه مطلب

 

عـــضویت در سایـت !!!

درباره ما
سلام خدمت دوستای گلم امیدوارم لحظات خوبی رو سپری کنید توی سایت دوستدار شما ♥محمدرضا♥
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    از کدام بخش سایت خوشتون میاد؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 297
  • کل نظرات : 272
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 5
  • آی پی امروز : 38
  • آی پی دیروز : 64
  • بازدید امروز : 40
  • باردید دیروز : 73
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 117
  • بازدید ماه : 134
  • بازدید سال : 430
  • بازدید کلی : 67,501
  • کدهای اختصاصی